خلاصه
داستان ما راجع به دو نفره ؛ دو نفر که با تمام قدرتشون سعی دارن دو نفر دیگه با هم ازدواج نکنن !
شادیِ قصه زندگی ساده ای داره.
اما به خاطر محیط خانوادگی بدی که داره و اتفاقاتی که براش درگذشته افتاده دیوونه میشه و به تیمارستانی منتقل میشه که شروع کننده یه داستانِ عجیبه و بامزه است
آشنایی شادی با پسری توی تیمارستان که سال هاست با کسی حرف نزده و بسی خطرناکه همه چیز و عوض می کنه.
و شادی که تلاش می کنه پسر و با دیوونگیش به زندگی برگردونه اما خبر نداره بیماری و زندگی و گذشته پسر فراتر از تصورشه و …
دانلود و مطالعه عشق در نگاه اول
خلاصه داستان::::
دختری از جنس پاکی ولی گستاخ،
پسری سخت ولی مرد.
که در یک داستان پیچیده و پلیسی گیر هم میفتن.
پسری به اسم ایلیا که برای ماموریتش به اجبار باید
راننده یه خلافکار باشه.
خلافکاری
که دختری به اسم ادرینا داره و…
عشق در نگاه اول (قسمت اول)
من یه دخترم از یه خانواده پولدار.یه دختری که همیشه تو ناز و نعمت بوده و تو پر قو بزرگ شده!
دختری که تا چیزی میخواسته سریع براش فراهم می شده.
تو لپتاپم داشتم میچرخیدم که خدمتکارم اومد تو و گفت: خانوم شامتونو پایین میخورید یا براتون بیارم؟
- ممنونم گلیالان میام پایین
- چشم و از اتاق بیرون رفت
بعد از چند دقیقه رفتم جلوی آینه و موهامو بستم و از اتاق رفتم بیرون
عشق دردناک 5 ( قسمت آخر )
- نه . چیزی نیست
بی توجه از کنار من رد شد و رفت بالا ! چه احساسات قابل توجهی از خودش بروز داد !!!!
نمی دونم چرا ته دلم احساس نگرانی می کردم .
خواستم برم بالا اما جلوی خودمو گرفتم
جای خالی تـو
طوبا خانم کـه فوت کرد، همه ی گفتند چهلم نشده حسین اقا میرود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین اقا بجای اینکـه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا کـه داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند کـه بـه او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین اقا داد.
هندز فری رو از تو گوشام دراوردم.
صدای دادوفریاد جوادو بابا فک کنم تا ده کوچه اونور ترم می رفت.
دیگه تو این خونه داشتم جون
به لب می شدم.
همه چی شده بود پول.همه چی شده بود طلبکارای بابا.همه جا شده بود دعوا و فحش و فحش کاری.اینبارم مثل همیشه یکی از دعواهای بین جوادو بابا بود سر نمی دونم چند هزار پول
اول
نام رمان : دختری از دیار ناشناخته
نام کاربری نویسنده:
@ma_ahdi4
ژانر:تخیلی فانتزی عاشقانه
خلاصه:
دخترک قصه ما محکومه . محکوم به ابدی بودن محکوم به ترس
محکوم به تنهاییدختری که بین دخترای هم سن و سالش یه ناشناختسمثل اجدادش
دختری که از وقتی به دنیا اومد محکوم شد
فقط در این میان ماری مهربون بود که اونو نگه داشت و نذاشت بیشتر از این رنج بکشه .
زندگی دخترک خوب بود مثل بقیه .نمیخواست بهترین باشه فقط میخواست عادی باشه مثل بقیه.
دخترک فراموش کرده بود ناشناختس تا اینکه مجبور شد برای تحصیلات دوره دبیرستانش به شهر بره.
دوری از ماری و ساوان عذابش میداد
شب های مدرسه ترسناک بود پر از کسایی که ادعا میکنن عادین ولی عین دخترک نقاب زدن
نقاب هایی با طرح انسان .ولی ظاهر هایی از جنس گرگ و خون آشام.
مگا رمان mega-rooman
پیرزن با ناراحتی به کودک در دستش نگاه میکرد عجیب بود نوزاد در این سرما اصلا گریه نمیکرد و سعی داشت با دستان کوچکش صورت چرکین پیرزن را لمس کند .
آرام آرام به داخل خانه امد به محض اینکه پایش را داخل خانه گذاشت کلاغش شروع کرد .
_اوووه ماری این چیه . قار قاار بیارش جلو .
ماری _ اه ساوان بس کن صدات هنوز تو گوشمه مگه صد بار نگفتم وقتی جز منو تو تو این اتاق هست حرف نزن هان ؟
ساوان_ واای ماری کوتاه بیا این بچه گربه چه میفهمه ما چی میگیم .
خلاصه
رمان : در مورد دختر شاد و سرزنده ای به اسم نادیا هست
که البته نانادی صداش میکنن همه و خدای تقلبه.
کل چهار سال دبیرستان رو با تقلب به انتها رسونده و دریای راههای تقلبه و انقدر حرفه ای که تا به حال سابقه تقلب گرفتنه ازش رو هیچ بنی بشری به چشم ندیده
اما از بد روزگار بالاخره دستش برا یه نفر رو میشه و این سراغاز یه تنفر عمیق و شاید در انتها عشقی بزرگ و پر از تجربه های ریز و درشتی که بالاخره ببینیم تقلب توانگر کند مرد را یا نکند!!!
رمان طنز لجبازی
به نام خالق خنده ها و گریه ها
با دهن باز به مامان نگاه کردممامان با دیدنم با حرص گفت:←داستان کوتاه خیانت پسر به دختر→
دانلود رمان جدید عشق اول
دارای چهار پارت زیبا
نمیدونم از کی شروع شد و کجا شروع شد و چطور شد ولی فقط میدونم جرقه اش توو 12 سالگیم بود وتا حالا ادامه داره و هر روز بیشتر از روز قبل میشه من تک دختر خانواده ام هستم و دو تا برادر دارم که هر دو تاشون هم ازدواج کردم اولین باری که خواهر شوهر شدم 10سالم بود واین هم به خاطر تفاوت سنی زیادی بود که دارم با برادرام برادر اولیم اسمش مهدی و 12سال باهاش تفاوت سنی دارم و دومی محمد و 10سال ازم بزرگتره ولی یادمه محمد همیشه اذیتم میکرد و با
مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:
- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.مردایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی کشید وبا تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صداگفت:
مگارمان سایتی بروز برای مطالعه ودانلود رمان
داستان ترسناک / جن
جن داستانی ترسناک درباره دو پسر جوان است که شبانه در یک مزرعه ذرت چیزی وحشتناک می بینند.
دو پسر جوان به نام های ترور و ویل وجود داشتند. آنها بیشتر تعطیلات تابستانی خود را در مناطق مختلف شهر سپری می کردند و به دنبال کارهایی بودند که انجام دهند.
یک شب گرم اوت ، پسران در کنار جاده اصلی روی حصار نشسته بودند. در کنار جاده یک مزرعه ذرت وجود داشت. ناگهان ، ترور چیزی را در آن زمین دید. در تاریکی ، تشخیص آن دشوار بود و او فکر می کرد یک حیوان عجیب و غریب است.
او دوست خود را صدا كرد و به سمت چهره عجيب و غريب اشاره كرد. پیش خود گفت شاید او بتواند آن را ببینید. او مطمئن نبود ، اما چیز مرموز شبیه انسانی به نظر می رسید.
پسران سر خود را بالا بردند و با دقت نگاه کردند. آن موجود عجیب از سیاهی بیرون آمد و آرام آرام به لبه زمین رسید.
ترور و ویل به هم نگاه می کردند ، متعجب بودند.
ویلی پرسید: "این چی بود؟"
ترور پاسخ داد: "نمی دانم"
رمان جدید وحشتناک و ترسناک
زوجی از بریتیش کلمبیا» به طرف سن دیگو» بهمراه سگ شان در حال سفر بودند و زمانی که در کالیفرنیا» توقف کردند، براي استراحت چادری برگزار کردند. شبانگاه به خواب رفتند، ولی ساعت یک نیمه شب با نوایی از خواب بیدار شدند.
نجوایی مرموز که آنها را هراسناک کرده بود به گوش می رسید و به آنها ميگفت : و آنگاه که قدیسان ظاهر میشوند ». بعد از چند وقتی این اواز تبدیل شد به این عبارت: زمانیکه در این جا می خوابید به من بی حرمتی می کنید و زمانیکه به من بی حرمتی می کنید، به تفنگداران آمريکا بی حرمتی می کنید.»
داستان طنز لحظه های عاشقانه
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .
در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود.زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید.زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده عزیزم؟ چرا